آره حالا من به دنیا اومدم نمیتونم ک از مامان شیر بخورم چون مامان داغدار برادر جوونش بود.اون روزا مثل الانا نبود که تو هر فامیل یدونه
نوزاد باشه، تقریبن یهو همه باهم نسل رو عوض میکردن. زمانی که من به دنیا اومدم تو یه بازه سه ماهه یه دختر خاله و یه پسر خاله و یه دختر دایی دنیا اومدن که البته دنیاشون فرق داشت. ریز شدن تو خاطرات بد جز حال بد برام چیزی نداره پس ریز نمیشمگذشت و گذشت و من تو شرایط اقتصادی و روحی بد خانوادم بزرگتر میشدم. پنج ساله بودم که مامان دوباره یه خاهر دیگه برامون ب دنیا اورد. چیز زیادی یادم نمیاد ولی خوب وقتی بهش فکر میکنم درد دارم.شاید برای هرکس ورود به مدرسه هیجان انگیزترین خاطره بچگیش باشه برای منم هیجان داشت اما خوب من با یه پارچه سطح پایین مامانم برام مانتو دوخته بود و با ی کیف کوچولو وارد مدرسه شدم . یخورده سرخورده بودم نه به خاطر ظاهرم چون درک نمیکردم اما تفاوت ها رو میدیدم تو کل دوران ابتدایی من با همون لباس گذروندم البته تا چهارم. حالا که با خواهرزاده هام مواجه هم میبینم چقدر من تو بدبختی بزرگ شدم من هیچ وقت جز نون پنیرهیچ خوراکی دیگه ای نداشتم و بعضی وقتا این تکرار رو پشت در حیاط مدرسه قایم میکردم تا همه نبینن. بیخیال حالا که گذشت همه اون روزا که نشد تو کل مدت تحصیلم لباس ورزشی داشته باشم یا مداد رنگی و وسایل ریاضی مون رو با برادرم شریک بودیم و و  گذشته های دوره دور...
ادامه مطلبما را در سایت گذشته های دوره دور دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hanuz-hamun-asemone بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 18:56